پارت چهلم
هوا کمکم داشت تغییر میکرد. هنوز تاریکی غلیظ بر همهچیز سایه انداخته بود، اما تهِ آسمان، جایی دور، رگهای کمرنگ از خاکستری پیداست. نه روز بود، نه شب. آن لحظهی معلق و نامطمئن که همهچیز سردتر، ساکتتر و مرموزتر به نظر میرسید.
مهرانا آرام گفت:
- انگار نزدیک صبحه.
رادین سرش را بلند کرد. پوست صورتش از سرما خشک شده بود، ولی نگاهش هنوز بیدار بود.
- به محض اینکه دید کافی داشته باشیم، حرکت میکنیم.
سامیار هنوز به قوطی خالی زل زده بود.
- نوشتهاش رو دیدی؟ "راهی نیست" یعنی میخواد بقبولونیم که فرار ممکن نیست. یعنی ممکنه واقعا ممکن نباشه؟
هلیا زیرلب گفت:
- ممکنه هرکسی که قبل از ما اینجا بوده، واقعاً راه خروج رو پیدا نکرده.
رادین پوزخند کوتاهی زد.
- ما اینجاییم که همون راه رو پیدا کنیم. ما باید از این کابوس بزنیم بیرون. حتی اگه اون لعنتی جلو راهمون وایسه.
مهرانا پرسید:
- مطمئنی راهی هست؟ یا فقط به خودمون امید میدیم؟
رادین سرش را پایین انداخت.
- نه، مطمئن نیستم. ولی اگه اینو از دست بدیم، همهچی تمومه.
هلیا نفس عمیقی کشید.
- پس بلند شیم. هرچی که هست، بایستیم تو چشمش نگاه کنیم.
سامیار زیر ل*ب گفت:
- اگه چشم داشته باشه...
همگی به آرامی از جا بلند شدند. بدنهایشان خسته و سنگین بود، اما هرکدام میدانستند ماندن در گودال، مساوی با له شدن تدریجی است.
رادین چاقو را محکم در دست گرفت. به اطراف نگاهی انداخت. هنوز صدایی نمیآمد، اما این سکوت بیش از صدای قدمهای دشمن، ترسناک بود.
- سمت راست. از همون جایی که مهرانا گفت بازتره، از همونجا میریم.
حرکتشان آهسته و حسابشده بود. برگها زیر پا خشخش میکردند، اما سعی میکردند صدا را تا حد ممکن کم کنند.
ده دقیقهای در سکوت رفتند، بین درختانی که شاخههایشان مثل انگشتهای خمیده به هم گره خورده بود.
هلیا ناگهان ایستاد.
- وایسا! یه صدا شنیدم.
همه ایستادند. گوش سپردند. چند ثانیه فقط سکوت.
بعد صدای آشنایی در فاصلهای نامعلوم پیچید؛ صدایی مردانه، بم، نرم، اما خشک.
- آفرین. بالاخره حرکت کردید.
سامیار یک قدم عقب رفت
- لعنت بهش، نزدیکمونه! همش حواسمون بوده، ولی بازم پیدامون کرده.
رادین چشمهایش را بست، نفسش را کنترل کرد.
- اون صدای ما رو دنبال نمیکنه. انگار... انگار میدونه کجا میریم.
هلیا پرسید:
- چطوری؟
مهرانا بدون لحظهای مکث گفت:
- شاید یکی از ما رو دنبال نمیکنه. شاید از اول، همهمون فقط طعمه بودیم تا برسیم به جایی که خودش میخواست.
همه به هم نگاه کردند. هیچکس حرفی نزد. ولی نگاههایشان پر از سوال بود. سکوت دوباره برگشت.
اما از لابهلای آن سکوت، صدای قدمها بلند شد. اینبار نه از پشت، نه از طرفین بلکه از روبهرو.
رادین سرش را بالا گرفت.
- پشت من بمونید. تا من نگفتم، ندویید.
چشمها تیز شد، تنفسها کندتر.
و بعد، سایهای از لابهلای مه پدیدار شد.
اولین نگاه. اولین برخورد. اولین مواجهه با آنکه تا حالا فقط صدایش را شنیده بودند.
و حالا، روبهرویشان ایستاده بود. ساکت. بیحرکت.
با لبخندی محو،
و چشمانی خالی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: