صدایش را از پشت سرم درحالی که به دنبالم میآمد شنیدم:
- ولی تاجایی که یادمه ما تو کار گروگان گیری نبودیم!
به سمت آشپزخانه راه کج کردم و بلند ل*ب زدم:
- فعلا که هستید!
پشت سرم وارد آشپزخانه شد و ژاکلین با دیدنش لحظهای تعجب کرد.
شهاب او را بــــغـ.ـــل کرد و پرانرژی ل*ب زد:
- ژاکلین جون خودم چطوره؟!
ژاکلین که حالا از بهت درآمده بود لبخند زد:
- کجا بودی پسرم؟! نگفتی این پیرزن دلش برات تنگ میشه؟!
به کانتر تکیه دادم و به شهاب که اخم محوی بر صورتش نشاند نگریستم.
- پیرزن چیه قربونت بشم؛شما از نفس هم ،خوشگل تر و جوون تری!
چشمانم که گرد شد بلند خندید و ژاکلین نیز با خنده سرتکان داد.
- از دست تو! نیومده میخوای شروع کنی نه؟!
پرحرص به شهاب که با شیطنت ابرو بالا انداخت نگاه کردم و لبانم را برای درآوردن ادایش کج و معوج کردم.
ژاکلین به سمت قابلمهی روی اجاق رفت و سوپ درون آن را هم زد و شهاب را مخاطب قرار داد.
- سایه خبر داره که اومدی؟!
شهاب تکهای از شیرینیهای خانگی ژاکلین را در دهانش گذاشت و سربالا انداخت.
- نه نمیدونه! میخواستم سوپرایز بشه!
در همین لحظه صدای لاستیک ماشین هایی که روی سنگریزههای حیاط کشیده میشدند به گوش رسید و سر هرسهمان به سمت پنجره برگشت.
شهاب سوتی کشید و از آشپزخانه بیرون رفت.
- چه حلال زادهست داداشم!
خودم هم نمیدانم چرا به دنبالش راه افتادم و نگاهم او را که به سمت شاهیار میرفت دنبال کرد.
شاهیار که وارد عمارت شد، با بهت به برادرش نگاه کرد و بعد اخمهایش سخت در هم رفت.
- اینجا چیکار میکنی شهاب؟!
شهاب او را مردانه بــــغـ.ـــل کرد و بیتوجه به چهرهی برافروختهی برادرش بـــ.ـــوسـ.ــهای روی گونهاش زد که چشمانم به آخرین حد گرد شدنشان رسیدند.
لحظهای از چهرهی درهم شاهیار خندهام گرفت و به او که با انزجار دست روی گونهاش میکشید نگریستم.
این بار با عصبانیت غرید:
- گفتم اینجا چه غلطی میکنی شهاب؟! اون روی سگ منو بالا نیار! مگه بهت نگفتم باید اسپانیا بمونی؟
از رفتار شاهیار تعجب کردم و در این فکر فرو رفتم که چرا از دیدن برادرش خوشحال نشد؟!
شهاب اما با بیخیالی دست در جیب های شلوارش فرو برد و تصنعی اخم کرد.
-واقعا که داداش ازت انتظار نداشتم! اینجوری ازم استقبال میکنی؟! درضمن، محض اطلاعتون امروز تولدتونه! برای همین این همه راه کوبیدم اومدم!
کاملاً مشخص بود که حتی روز تولد خودش هم به یاد نداشت اما انگار این فراموشی برایش عادی شده بود که حالت چهرهاش هیچ تغییری نکرد و چشمان بیحسش را به شهاب دوخت.
درحینی که از کنار او رد میشد، پرتحکم ل*ب زد:
- فردا تو عمارت نبینمت!
شهاب بیتوجه به او قهقه زد و به سمت مردی که وارد عمارت شد رفت و با او دست داد.
- قول نمیدم داداش!
مرد که در کمال تعجب نقاب نداشت، ابروهای بورش بالا پریدند و ناباور خندید.
- شهاب خودتی؟!
شهاب بلند خندید و روی شانهی مرد زد.
- نه روحمه! دلم برای اذیت کردنت یه ذره شده بود سیاوش!
شاهیار که به سمت پلهها قدم برمیداشت نگاهش به من افتاد و گرهی ابروانش کور تر شد.
از نگاهش تنم گر گرفت و هول شده به داخل آشپزخانه برگشتم، درحالی که هنوز سنگینی نگاهش را از پشت سرم حس میکردم.
***
- ولی تاجایی که یادمه ما تو کار گروگان گیری نبودیم!
به سمت آشپزخانه راه کج کردم و بلند ل*ب زدم:
- فعلا که هستید!
پشت سرم وارد آشپزخانه شد و ژاکلین با دیدنش لحظهای تعجب کرد.
شهاب او را بــــغـ.ـــل کرد و پرانرژی ل*ب زد:
- ژاکلین جون خودم چطوره؟!
ژاکلین که حالا از بهت درآمده بود لبخند زد:
- کجا بودی پسرم؟! نگفتی این پیرزن دلش برات تنگ میشه؟!
به کانتر تکیه دادم و به شهاب که اخم محوی بر صورتش نشاند نگریستم.
- پیرزن چیه قربونت بشم؛شما از نفس هم ،خوشگل تر و جوون تری!
چشمانم که گرد شد بلند خندید و ژاکلین نیز با خنده سرتکان داد.
- از دست تو! نیومده میخوای شروع کنی نه؟!
پرحرص به شهاب که با شیطنت ابرو بالا انداخت نگاه کردم و لبانم را برای درآوردن ادایش کج و معوج کردم.
ژاکلین به سمت قابلمهی روی اجاق رفت و سوپ درون آن را هم زد و شهاب را مخاطب قرار داد.
- سایه خبر داره که اومدی؟!
شهاب تکهای از شیرینیهای خانگی ژاکلین را در دهانش گذاشت و سربالا انداخت.
- نه نمیدونه! میخواستم سوپرایز بشه!
در همین لحظه صدای لاستیک ماشین هایی که روی سنگریزههای حیاط کشیده میشدند به گوش رسید و سر هرسهمان به سمت پنجره برگشت.
شهاب سوتی کشید و از آشپزخانه بیرون رفت.
- چه حلال زادهست داداشم!
خودم هم نمیدانم چرا به دنبالش راه افتادم و نگاهم او را که به سمت شاهیار میرفت دنبال کرد.
شاهیار که وارد عمارت شد، با بهت به برادرش نگاه کرد و بعد اخمهایش سخت در هم رفت.
- اینجا چیکار میکنی شهاب؟!
شهاب او را مردانه بــــغـ.ـــل کرد و بیتوجه به چهرهی برافروختهی برادرش بـــ.ـــوسـ.ــهای روی گونهاش زد که چشمانم به آخرین حد گرد شدنشان رسیدند.
لحظهای از چهرهی درهم شاهیار خندهام گرفت و به او که با انزجار دست روی گونهاش میکشید نگریستم.
این بار با عصبانیت غرید:
- گفتم اینجا چه غلطی میکنی شهاب؟! اون روی سگ منو بالا نیار! مگه بهت نگفتم باید اسپانیا بمونی؟
از رفتار شاهیار تعجب کردم و در این فکر فرو رفتم که چرا از دیدن برادرش خوشحال نشد؟!
شهاب اما با بیخیالی دست در جیب های شلوارش فرو برد و تصنعی اخم کرد.
-واقعا که داداش ازت انتظار نداشتم! اینجوری ازم استقبال میکنی؟! درضمن، محض اطلاعتون امروز تولدتونه! برای همین این همه راه کوبیدم اومدم!
کاملاً مشخص بود که حتی روز تولد خودش هم به یاد نداشت اما انگار این فراموشی برایش عادی شده بود که حالت چهرهاش هیچ تغییری نکرد و چشمان بیحسش را به شهاب دوخت.
درحینی که از کنار او رد میشد، پرتحکم ل*ب زد:
- فردا تو عمارت نبینمت!
شهاب بیتوجه به او قهقه زد و به سمت مردی که وارد عمارت شد رفت و با او دست داد.
- قول نمیدم داداش!
مرد که در کمال تعجب نقاب نداشت، ابروهای بورش بالا پریدند و ناباور خندید.
- شهاب خودتی؟!
شهاب بلند خندید و روی شانهی مرد زد.
- نه روحمه! دلم برای اذیت کردنت یه ذره شده بود سیاوش!
شاهیار که به سمت پلهها قدم برمیداشت نگاهش به من افتاد و گرهی ابروانش کور تر شد.
از نگاهش تنم گر گرفت و هول شده به داخل آشپزخانه برگشتم، درحالی که هنوز سنگینی نگاهش را از پشت سرم حس میکردم.
***
آخرین ویرایش: