♦ رمان در حال تایپ ✎ در حصار سایه | پگاه رئیسی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع pegah.reaisi
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
در حصار سایه | پگاه رئیسی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
در حصار سایه
◀ نام نویسنده
پگاه رئیسی
◀نام ناظر
Blueberry
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، مافیایی
صدایش را از پشت سرم درحالی که به دنبالم می‌آمد شنیدم:
- ولی تاجایی که یادمه ما تو کار گروگان گیری نبودیم!
به سمت آشپزخانه راه کج کردم و بلند ل*ب زدم:
- فعلا که هستید!
پشت سرم وارد آشپزخانه شد و ژاکلین با دیدنش لحظه‌ای تعجب کرد.
شهاب او را بــــغـ.ـــل کرد و پرانرژی ل*ب زد:
- ژاکلین جون خودم چطوره؟!
ژاکلین که حالا از بهت درآمده بود لبخند زد:
- کجا بودی پسرم؟! نگفتی این پیرزن دلش برات تنگ میشه؟!
به کانتر تکیه دادم و به شهاب که اخم محوی بر صورتش نشاند نگریستم.
- پیرزن چیه قربونت بشم؛شما از نفس هم ،خوشگل تر و جوون تری!
چشمانم که گرد شد بلند خندید و ژاکلین نیز با خنده سرتکان داد.
- از دست تو! نیومده میخوای شروع کنی نه؟!
پرحرص به شهاب که با شیطنت ابرو بالا انداخت نگاه کردم و لبانم را برای درآوردن ادایش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
خم شدم و به گلدان کوچک گوشه‌ی آشپزخانه کمی آب دادم و با لذت به گلبرگ های قرمز رنگش نگریستم. شب دوباره چادرش را پهن کرده بود و عمارت را در تاریکی مطلق کشانده بود.
کمر که راست کردم لیوان را روی میز قرار دادم و ژاکلین که سینی فنجان های قهوه را مقابلم گرفت ابروانم بالا پرید.
باتعجب ل*ب زدم:
- من ببرم؟!
ژاکلین با مهربانی تبسمی کرد.
-ببخش دخترم،آقا گفت ببری!
متعجب اول به ژاکلین و بعد به فنجان های قهوه نگاه کردم. چرا من ببرم؟!
نکند می‌خواست به‌خاطر آن شب که به اسم صدایش زدم بازخواستم کند؟!
قلبم بی‌مهابا کوبید و با تعلّل سینی را از دستان ژاکلین گرفتم.
با دست و پای یخ زده،از آشپزخانه خارج شدم و چشم که در سالن گرداندم،آن‌ها را کنار شومینه‌ی خاموش یافتم.
شهاب که روی صندلی چوبی کوچکی نشسته بود،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
***
لبه‌ی سکوی مرمری نشستم و در حالی که سر روی زانوهایم گذاشته‌ بودم، دست روی کله‌ی نرم قندی کشیدگ.
چقدر دلم می‌خواست از این عمارت که انگار خاک مرده در آن پاشیده‌ بودند، بیرون بزنم.
چقدر دلم برای بابا و مامان تنگ شده بود. یعنی در نبود من چه حالی داشتند؟! یعنی سروش به دنبالم می‌‌گشت؟!
کاش نگردد! بگذارد دلتنگی و دوری ذره ذره جانم را بگیرد...
-دکشتی‌هات غرق شده؟!
از صدای شهاب هین بلندی کشیدم و به طرفش برگشتم. چشم غره‌ای به او که انگار از اول هم قصد ترساندنم را داشته و لبخند شرارت باری روی صورتش نقش بسته بود، رفتم. با حرص ل*ب زدم:
-تو چرا عینه جن بو داده ظاهر میشی؟!
لبخند دندان نمایی زد و کنارم روی سکو جای گرفت.
موهای قهوه‌ای رنگش زیر نور آفتاب می‌درخشید و توجهم به حرف《S》تتو شده‌ی پشت گوشش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
با ورودم به آشپزخانه،در مقابل نگاه متعجب ژاکلین چندمشت آب به صورتم زدم تا کمی از آتش وجودم کاسته شود. صدای درون ذهنم تشر زد:
《چرا مثل دخترای تازه به بلوغ رسیده رفتار می‌کنی نفس؟! یکم سفت باش اَه!》
ژاکلین بامهربانی به سمتم آمد:
- خوبی عزیزم؟!
لبخند بی‌جانی زدم و آرام به نشانه‌ی مثبت سرتکان دادم. قطرات آب از روی صورتم قل خوردند و به گردنم رسیدند. موهایم را به یک طرف جمع کردم و با یادآوری این‌که صبح از آن شامپوی پرتقالی استفاده کردم پوف کلافه‌ای کشیدم. مدتی بعد درحالی که مشغول کمک به ژاکلین در پختن شام بودم،ناگهان با فریاد سیاوش از داخل حیاط با چشمان گرد به پنجره نگاه کردم.
- یکی کمک کنه!
همراه با ژاکلین،هراسان و با عجله از آشپزخانه خارج شدیم.
با دیدن سیاوش درحالی که زیر بــــغـ.ـــل شهاب را که...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
نگاه عصبی‌ام را به شاهیار که روی مبل کنار پنجره با چشمان سرخ‌شده به شهاب زل زده‌ بود دادم.
این چندمین سیگار بود که می‌کشید؟!
پزشک که مرد میانسالی بود، دستی به سر بی مویش کشید و بعد از چک کردن علائم حیاتی شهاب،بر روی کاغذ چیزی یادداشت کرد.
عینکش را جا به جا کرد و رو به من ل*ب زد:
- اقداماتت خیلی به موقع بود! چندتا مسکن و آنتی بیوتیک نوشتم براش حواست باشه به موقع بهش بدی!
سری تکان دادم و به شهابی که آرام چشمانش را بسته بود نگاه کردم.
کاغذ را به سیاوش داد و با کسب اجازه از شاهیار،همراه با دو سیاه‌پوش از عمارت خارج شد.
شاهیار سیگارش را در جاسیگاری له کرد و بلند شد، رو به سیاوش غرید:
- این‌ غلطشون رو بی جواب نمی‌ذارم! کامل تعریف کن که چی‌شد،حتی نمی‌خوام کلمه‌ای رو هم جا بندازی!
سیاوش با...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
درب چوبی عمارت را باز کردم و با‌ شوق دیدن قندی پا به حیاط گذاشتم.
ظرف شیر او را در دستانم جا به جا کردم و با نزدیک شدن به او و دیدن یک ظرف دیگر در مقابلش، تعجب کردم.
ظرفی که مشخص بود به تازگی گذاشته شده و قندی مقداری از شیر درون آن را خورده بود.
با تصور این‌که ممکن است ژاکلین به او غذا داده باشد،شانه‌ای بالا انداختم و ظرف خودم را روی زمین قرار دادم. قندی به سمتم آمد و خودش را در بغلم کش و قوس داد.
به چشمان گرد آبی رنگش زل زدم و با لبخند نوازشش کردم.
ناگهان با شنیدن صدای پچ پچی که از پشت درخت ها به گوش می‌رسید سر چرخاندم، با مکث قندی را روی زمین گذاشتم و به سمت همان درخت ها قدم بر‌داشتم. هرچه‌قدر که بیشتر نزدیک می‌شدم صدا‌ها واضح تر می‌شدند و متوجه شدم صاحب صداها،شهاب و سیاوش هستند.
به...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
وارد عمارت شدم و ژاکلین را درحال آب دادن به گل های گوشه‌ی سالن دیدم.
به سمتش رفتم و حین کمر راست کردن لبخندی زد.آب پاش را در دستانش جا به کرد و لبم را با زبانم تر کردم.
- ژاکلین جون تو به قندی غذا داده بودی؟!
ژاکلین گیج سری تکان داد.
- نه عزیزم،چون خودت همیشه بهش غذا می‌دی دیگه من کاری ندارم !
ابروهایم بالا پرید و به فکر فرو رفتم.
اگر ژاکلین نبود پس کار چه کسی بود؟!شهاب؟!
پوف کلافه‌ای کشیدم و در مقابل نگاه پرسشگر ژاکلین به سمت پله‌ها قدم بر‌داشتم.
با دیدن شاهیار درحالی‌که از پله‌ها پایین می‌آمد،سرجایم ایستادم و نمی‌دانم چرا ضربان قلبم از حالت عادی خارج شد.
همان‌طور که بر روی پله‌ی دومی ایستاده‌ بودم،بدون این‌که به من نگاهی کند از کنارم رد شد و نرده‌ها را برای حفظ تعادلم محکم چنگ زدم.
از...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
نگاهم به کافه‌ی زیبایی که در آن سوی خیابان قرار داشت افتاد و شهاب رد نگاهم را دنبال کرد.
لبخندی زد و درحالی که مچ دستم را می‌گرفت،از خیابان رد شدیم.
با ورودمان به کافه‌،بوی قهوه و کروسان های تازه زیر بینی‌ام زد و دلم مالش رفت.
چشم در فضای دنج کافه گرداندم و پشت یکی از ردیف صندلی هایی که کنار پنجره چیده شده بودند نشستم و شهاب دو فنجان هات چاکلت و کروسان سفارش داد‌.
با ذوق به خیابان نگریستم و شهاب که کنارم نشست با صدای پر انرژی‌اش من را مخاطب قرار داد.
- کروسان های فرانسه معروفه‌ها!
دست روی حریر نرم لباسم و گل‌های ریز زرد رنگش کشیدم.لبخندی به او زدم و قدردانانه نگاهش کردم.
-بابت امروز مرسی شهاب! اون عمارت داشت خفه‌م می‌کرد!
چشمان قهوه‌ای رنگش برق زد و دستم را...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
چهره‌ی سیاوش لحظه به لحظه کبود می‌شد و شهاب ناچار فریاد زد:
- خودم خواستم ولش کن داداش!
دستانش آرام از دور گردن سیاوش بی‌نوا شل شد و با مردمک های گشاد شده ناباور به شهاب خیره شد.
لحظه‌ای دلم برای او سوخت؛ انگار که تمام باور‌هایش به یک‌باره نابود شد.
سیاوش به سرفه افتاد و به سختی نفس می‌کشید و شاهیار با حیرت و بهت زمزمه کرد:
-چ..چی؟!
شهاب با درد پلک بست و با بیچارگی روی زمین نشست و به سختی ل*ب زد:
-ت..تو نمی‌خواستی من این‌جا بمونم! چاره‌ای برام نذاشتی داداش!
شاهیار ناباور پلک زد و عقب عقب رفت تا جایی که کمرش به میز برخورد کرد. دستش که به سمت یقه‌اش رفت و دکمه‌ی اولش را باز کرد با نگرانی قدمی به سمتش داشتم. نفس های کش دارش باعث شد زنگ خطر به صدا دربیاید. شهاب با هول نیم خیز شد؛ اما او سریع...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
به دیوار سرد اتاق تکیه دادم و درحالی که اسپری را در مشتم فشار می‌دادم با حرص آن را به دیوار روبه‌رویم کوباندم.
زانو هایم که سست شدند،روی زمین نشستم و جیغ زدم:
-احمق! احمق!
اشک هایم بی مهابا روی صورتم راه گرفتند و قلبم سنگینی می‌کرد.
آهسته با خودم واگویه کردم:
-می‌خوای به کی کمک کنی نفس احمق؟!به کی؟! به کسی که کینه چشماش رو کور کرده؟!
دستم را به گردنبندم رساندم و پلک بستم. پلکی پر از درد و غم!
دلم می‌خواست همه‌ی این اتفاقات خواب باشند و وقتی پلک باز می‌کردم کنار سروش و مامان و بابا باشم.
سروش دستم را بگیرد و بگوید 《دوستت دارم فلفلی و مراقبتم..! 》

***

نور آفتاب در چشمانم می‌خورد و دستم را هایل کردم تا بتوانم در حیاط چشم بگردانم. پوف کلافه‌ای کشیدم و نا امید به اطراف نگاه کردم.
-کجایی تو...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا