♦ رمان در حال تایپ ✎ در حصار سایه | پگاه رئیسی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع pegah.reaisi
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
در حصار سایه | پگاه رئیسی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
در حصار سایه
◀ نام نویسنده
پگاه رئیسی
◀نام ناظر
Blueberry
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، جنایی، معمایی، اجتماعی
صدایش را از پشت سرم درحالی که به دنبالم می‌آمد شنیدم:
- ولی تاجایی که یادمه ما تو کار گروگان گیری نبودیم!
به سمت آشپزخانه راه کج کردم و بلند ل*ب زدم:
- فعلا که هستید!
پشت سرم وارد آشپزخانه شد و ژاکلین با دیدنش لحظه‌ای تعجب کرد.
شهاب او را بــــغـ.ـــل کرد و پرانرژی ل*ب زد:
- ژاکلین جون خودم چطوره؟!
ژاکلین که حالا از بهت درآمده بود لبخند زد:
- کجا بودی پسرم؟! نگفتی این پیرزن دلش برات تنگ میشه؟!
به کانتر تکیه دادم و به شهاب که اخم محوی بر صورتش نشاند نگریستم.
- پیرزن چیه قربونت بشم؛شما از نفس هم ،خوشگل تر و جوون تری!
چشمانم که گرد شد بلند خندید و ژاکلین نیز با خنده سرتکان داد.
- از دست تو! نیومده میخوای شروع کنی نه؟!
پرحرص به شهاب که با شیطنت ابرو بالا انداخت نگاه کردم و لبانم را برای درآوردن ادایش کج و معوج کردم.
ژاکلین به سمت قابلمه‌ی روی اجاق رفت و سوپ درون آن را هم زد و شهاب را مخاطب قرار داد.
- سایه خبر داره که اومدی؟!
شهاب تکه‌ای از شیرینی‌های خانگی ژاکلین را در دهانش گذاشت و سربالا انداخت.
- نه نمی‌دونه! می‌خواستم سوپرایز بشه!
در همین لحظه صدای لاستیک ماشین هایی که روی سنگریزه‌های حیاط کشیده می‌شدند به گوش رسید و سر هرسه‌مان به سمت پنجره برگشت.
شهاب سوتی کشید و از آشپزخانه بیرون رفت.
- چه حلال زاده‌ست داداشم!
خودم هم نمی‌دانم چرا به دنبالش راه افتادم و نگاهم او را که به سمت شاهیار می‌رفت دنبال کرد.
شاهیار که وارد عمارت شد، با بهت به برادرش نگاه کرد و بعد اخم‌هایش سخت در هم رفت.
- اینجا چی‌کار می‌کنی شهاب؟!
شهاب او را مردانه بــــغـ.ـــل کرد و بی‌توجه به چهره‌ی برافروخته‌ی برادرش بـــ.ـــوسـ.ــه‌ای روی گونه‌اش زد که چشمانم به آخرین حد گرد شدنشان رسیدند.
لحظه‌ای از چهره‌ی درهم شاهیار خنده‌ام گرفت و به او که با انزجار دست روی گونه‌اش می‌کشید نگریستم.
این بار با عصبانیت غرید:
- گفتم این‌جا چه غلطی می‌کنی شهاب؟! اون روی سگ من‌و بالا نیار! مگه بهت نگفتم باید اسپانیا بمونی؟
از رفتار شاهیار تعجب کردم و در این فکر فرو رفتم که چرا از دیدن برادرش خوشحال نشد؟!
شهاب اما با‌ بی‌خیالی دست در جیب های شلوارش فرو برد و تصنعی اخم کرد.
-واقعا که داداش ازت انتظار نداشتم! این‌جوری ازم استقبال می‌کنی؟! درضمن، محض اطلاعتون امروز تولدتونه! برای همین این‌ همه راه کوبیدم اومدم!
کاملاً مشخص بود که حتی روز تولد خودش هم به یاد نداشت اما انگار این فراموشی برایش عادی شده بود که حالت چهره‌اش هیچ تغییری نکرد و چشمان بی‌‌حسش را به شهاب دوخت.
درحینی که از کنار او رد می‌شد، پرتحکم ل*ب زد:
- فردا تو عمارت نبینمت!
شهاب بی‌توجه به او قهقه زد و به سمت مردی که وارد عمارت شد رفت و با او دست داد.
- قول نمی‌دم داداش!
مرد که در کمال تعجب نقاب نداشت، ابروهای بورش بالا پریدند و ناباور خندید.
- شهاب خودتی؟!
شهاب بلند خندید و روی شانه‌ی مرد زد.
- نه روحمه! دلم برای اذیت کردنت یه ذره شده بود سیاوش!
شاهیار که به سمت پله‌ها قدم برمی‌داشت نگاهش به من افتاد و گره‌ی ابروانش کور تر شد.
از نگاهش تنم گر گرفت و هول شده به داخل آشپزخانه برگشتم، درحالی که هنوز سنگینی نگاهش را از پشت سرم حس می‌کردم.

***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
خم شدم و به گلدان کوچک گوشه‌ی آشپزخانه کمی آب دادم و با لذت به گلبرگ های قرمز رنگش نگریستم. شب دوباره چادرش را پهن کرده بود و عمارت را در تاریکی مطلق کشانده بود.
کمر که راست کردم لیوان را روی میز قرار دادم و ژاکلین که سینی فنجان های قهوه را مقابلم گرفت ابروانم بالا پرید.
باتعجب ل*ب زدم:
- من ببرم؟!
ژاکلین با مهربانی تبسمی کرد.
-ببخش دخترم،آقا گفت ببری!
متعجب اول به ژاکلین و بعد به فنجان های قهوه نگاه کردم. چرا من ببرم؟!
نکند می‌خواست به‌خاطر آن شب که به اسم صدایش زدم بازخواستم کند؟!
قلبم بی‌مهابا کوبید و با تعلّل سینی را از دستان ژاکلین گرفتم.
با دست و پای یخ زده،از آشپزخانه خارج شدم و چشم که در سالن گرداندم،آن‌ها را کنار شومینه‌ی خاموش یافتم.
شهاب که روی صندلی چوبی کوچکی نشسته بود، درحالی که مهره‌های شطرنج را بر روی تخته می‌چید،شاهیار را مخاطب قرار داد.
با قدم های لرزان به سمتشان رفتم و حرف او را واضح تر شنیدم.
-داداش جدی جدی دارم نگرانت می‌شم! چرا هیچ موجود ماده‌ای اطراف تو پر نمی‌زنه؟! بابا نپوسیدی از سینگلی؟ نکنه خشک شده افتاده؟!
شاهیار اما کنار پنجره‌های قدی ایستاده‌ بود و در سکوت به درختان غرق شده در تاریکی می‌نگریست.
با چشمان درشت شده به شهاب که متوجه حضور من نشده نگاه کردم و برای کنترل خنده‌ام لبانم را روی هم فشار می‌دادم.
کنجکاوانه نیم نگاهی به شاهیار انداختم تا ببینم چه واکنشی نشان می‌دهد.
بی شک اگر فرد دیگری به جای شهاب این حرف‌هارا به او می‌زد،سر به تنش نمی‌گذاشت!
شهاب سربالا آورد و با دیدنم خندید.
-عه اومدی فرفری؟!
با این حرفش،شاهیار سرش با ضرب به سمتم برگشت و نگاه عجیبش را به من دوخت.
آب دهانم را قورت دادم و لبخند بی‌جانی به روی شهاب پاشیدم.
سینی‌ قهوه را روی میز طلایی رنگ قرار دادم و درحالی که زیر سنگینی نگاه شاهیار درحال آب شدن بودم قصد عقب گرد داشتم اما با حرف شهاب خشکم زد.
-شطرنج بلدی نفس؟! این داداش خوش اخلاق ما که حوصله نداشت، حداقل تو بیا یه دست بازی کنیم.
با تردید به سمتش برگشتم و نگاه لرزانم به شاهیار افتاد.
شاهیار با مکث نگاه از من گرفت و دوباره به سمت پنجره برگشت. شهاب با بی‌قیدی خندید و از بی‌خیالیش حرصم گرفت.
-اوه منتظر اجازه از داداشمی؟! بیا بشین دیگه سکوت علامت رضایته!
چشم غره‌ای به سمتش رفتم و وقتی دوباره اصرار کرد، بامکث روی صندلی مقابلش نشستم.
چشمک ریزی زد و با چشم و ابرو به شطرنج های سفید مقابلم اشاره کرد.
-شروع کن! البته قبلش این‌ رو بگم که هیچ‌کس تاحالا نتونسته من‌و شکست بده پس الکی صابون به دلت نزن !
شاهیار که پوزخند صداداری زد از اینکه واکنش نشان داده بود تعجب کردم و لبخند محوی روی لبانم نقش بست.
شهاب چشم در حدقه گرداند و پوف کلافه‌ای کشید:
-باشه بابا،به جز اون آقاعه خوش‌اخلاقی که پشت سرته منظورم بود!
با لبخند به مهره‌های مشکی و سفید شطرنج نگاه کردم و به یاد بابا بغض در گلویم تار زد.
عاشق شطرنج بود و من هم از کودکی کنار او یاد گرفتم. آن‌قدر در این بازی تبحّر داشت که هیچ‌کس به جز من نمی‌توانست شکستش دهد.
حتی سروش هم از من و او می‌باخت و با لجبازی بازی را ترک می‌کرد. بغضم را قورت دادم و مهره‌ی سرباز را جا به جا کردم .
با چند حرکت حساب شده،تعداد زیادی از مهره‌‌های او را زدم و از بازی خارج کردم.
شهاب که مضطرب شده بود ،چنگی در موهای قهوه‌ای رنگش کشید و با دقت بیشتری بر تخته متمرکز شد.
لبخند مرموزی زدم و با یک حرکت غافلگیرانه مهره‌ی شاهش را محاصره و در آخر مات کردم.
مبهوت سر بالا آورد و با شیطنت ل*ب زدم:
-کیش و مات شدی که!
با ته‌مایه‌ی خنده رو به شاهیار کرد و باحرص گفت:
-دیدی چی‌کار کرد این نیم وجبی؟!
سنگینی نگاه شاهیار را روی خودم حس کردم اما سر که برگرداندم بی‌توجه به ما سیگاری روی لبانش قرار داد و آتش زد.
مردک دیوانه با چه رویی سیگار می‌کشید؟!
انگار ملاقات قبلی‌اش با عزرائیل برایش کافی نبود!
خنده‌ام را قورت دادم و اخم محوی کردم:
-نیم وجبی عمته!
دست به سینه شد و غر زد:
-برو بابا من که می‌دونم تقلب کردی!
از روی صندلی بلند می‌شوم و سینی فنجان ها که سرد شده‌ بودند را از روی میز‌ برداشتم.
با لبخند زمزمه کردم:
-بازنده‌ها همیشه نق می‌زنن!
ادایم را آورد و تازه متوجه سیگاری که بین انگشتان شاهیار بود شد.
اخم هایش درهم رفت و دلخور ل*ب زد:
-داداش تو دوباره شروع کردی؟!
شاهیار که انگار کلافه شده بود، بی‌حوصله نفسش را فوت کرد و حین خاموش کردن سیگارش در جا سیگاری بلند شد و به سمت پله‌ها راه کج کرد.
شهاب به دنبالش راه افتاد و نگاهم آن‌ها را تا طبقه بالا دنبال کرد.لبخندم با به یادآوردن چیزی که از صبح مانند خوره به جان مغزم افتاده بود رنگ باخت.
شاهیار هنوز به شهاب نگفته بود که من چه کسی هستم! چرا؟!
قطعا اگر می‌فهمید از من متنفر می‌شد!
از شهاب و شوخی‌هایش که سادگی و مهربانی خاصی داشت حس خوبی می‌گرفتم.
دلم نمی‌خواست همه چیز خراب شود...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
***
لبه‌ی سکوی مرمری نشستم و در حالی که سر روی زانوهایم گذاشته‌ بودم، دست روی کله‌ی نرم قندی کشیدگ.
چقدر دلم می‌خواست از این عمارت که انگار خاک مرده در آن پاشیده‌ بودند، بیرون بزنم.
چقدر دلم برای بابا و مامان تنگ شده بود. یعنی در نبود من چه حالی داشتند؟! یعنی سروش به دنبالم می‌‌گشت؟!
کاش نگردد! بگذارد دلتنگی و دوری ذره ذره جانم را بگیرد...
-دکشتی‌هات غرق شده؟!
از صدای شهاب هین بلندی کشیدم و به طرفش برگشتم. چشم غره‌ای به او که انگار از اول هم قصد ترساندنم را داشته و لبخند شرارت باری روی صورتش نقش بسته بود، رفتم. با حرص ل*ب زدم:
-تو چرا عینه جن بو داده ظاهر میشی؟!
لبخند دندان نمایی زد و کنارم روی سکو جای گرفت.
موهای قهوه‌ای رنگش زیر نور آفتاب می‌درخشید و توجهم به حرف《S》تتو شده‌ی پشت گوشش جلب شد.
-تاحالا جن به این جذابی دیده بودی؟!
شیطان ابرو بالا انداختم و قندی را روی پاهایم قرار دادم.
-نه ولی یه زشتش الان کنارم نشسته! تازه اونم از نوع بازنده‌اش!
از این‌که به بازی دیردز اشاره کردم، پوکر وار نگاهم کردو خنده‌ام گرفت. انگشت‌ اشاره‌اش را به آرامی روی سر قندی کشید.
- من هنوز نفهمیدم تو واقعا چرا اینجایی؟نمی‌خوای تعریف کنی؟!
شانه‌ای بالا انداختم و زمزمه‌ کردم:
- اگه می‌‌خواست بفهمی،خودش بهت می‌گفت..!
با شک نگاهم کرد و برای عوض کردن بحث،اشاره‌ای به لباس هایش کردم.
-کجا به سلامتی؟!
قبل این‌که جوابم را بدهد ، حرفش را با نزدیک شدن سیاوش به ما، خورد و به سمتش رفت.
سیاوش نگاه از من گرفت و رو به شهاب کرد:
- بریم؟!
شهاب سری تکان داد و رو به من ل*ب زد:
- می‌خوایم بریم یه دوری تو شهر بزنیم! تو نمیای فرفری؟!
ناگهان با شنیدن صدای شاهیار از پشت سرمان،رنگ هر‌سه‌مان به وضوح پرید و حرف در دهان شهاب ماسید.
صدایش را در فاصله‌ی نزدیکی از پشت سرم شنیدم:
- خودت هرجا می‌خوای بری برو،کاری هم به بقیه نداشته باش!
شهاب سرش را تصنعی خاراند و مظلومانه ل*ب زد:
- باشه خب حالا چرا می‌زنی؟! گفتم حتما حوصلش سر رف..
- شهاب!
با تشر شاهیار لحظه‌ای ساکت شد ولی طولی نکشید که دوباره با شیطنت رو به من کرد:
- توام گریه نکن برات آبنبات می‌خرم میارم!
اخمی به این همه بی قیدی‌اش کردم و او دوباره خندید.
با آرنج به پهلوی سیاوش زد و عقب گرد کرد.
- بریم سیاجون تا جوون مرگ نشدیم!
سیاوش لحظه‌ای برگشت و به زمزمه‌ی شاهیار سری تکان داد.
- حواست باشه!
مدتی بعد صدای خورد شدن سنگریزه‌ها از زیر لاستیک ها بلند شد و سیاه‌پوشان درب بزرگ عمارت را برای آن‌ها باز کردند.
وقتی از دیدرس خارج شدند،نمی‌دانم چرا دلشوره‌ی عجیبی به دلم افتاد و پر استرس قندی را روی زمین گذاشتم و بلند شدم.
سعی داشتم بدون نگاه کردن به او از کنارش رد شوم اما بازویم را گرفت و مانعم شد.
انگار که دور بازویم آتش گرفت و سر که کنار گوشم خم کرد، پلک بستم.
- برای اولین و آخرین بار میگم؛ دور و بر شهاب نبینمت! به خنده‌هاش نگاه نکن،اگه بفهمه تو واقعا کی هستی مثل من رحم به خرج نمیده!
تا الانم بهش نگفتم چون نمی‌خوام بفهمه که نه‌تنها قاتل داداشش زنده‌ست،بلکه دخترعموش بــــغـ.ـــل گوشش داره زندگی می‌کنه!
لعنتی؛حرف هایش حکم نیش مار را داشتند. همان‌قدر دردناک!
نفس پردردم را رها کردم و می‌خواستم رد شوم که فشاری به بازویم آورد و به طرف خودش کشید.
قلبم مانند گنجشک کوچکی تقلا کرد و انگار توهم زده‌ بودم که حس کردم از عطر موهایم دم عمیقی گرفت و با صدای بم شده‌ای نجوا کرد:
- این شامپوی لعنتی‌ام دیگه نزن!
لحظه‌ای انجماد خون در رگ هایم را حس کردم و به سختی نفسم را بیرون دادم. انگشتانش که به آرامی از دور بازویم شل شدند از خدا خواسته به سمت درب دویدم و وارد عمارت شدم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
با ورودم به آشپزخانه،در مقابل نگاه متعجب ژاکلین چندمشت آب به صورتم زدم تا کمی از آتش وجودم کاسته شود. صدای درون ذهنم تشر زد:
《چرا مثل دخترای تازه به بلوغ رسیده رفتار می‌کنی نفس؟! یکم سفت باش اَه!》
ژاکلین بامهربانی به سمتم آمد:
- خوبی عزیزم؟!
لبخند بی‌جانی زدم و آرام به نشانه‌ی مثبت سرتکان دادم. قطرات آب از روی صورتم قل خوردند و به گردنم رسیدند. موهایم را به یک طرف جمع کردم و با یادآوری این‌که صبح از آن شامپوی پرتقالی استفاده کردم پوف کلافه‌ای کشیدم. مدتی بعد درحالی که مشغول کمک به ژاکلین در پختن شام بودم،ناگهان با فریاد سیاوش از داخل حیاط با چشمان گرد به پنجره نگاه کردم.
- یکی کمک کنه!
همراه با ژاکلین،هراسان و با عجله از آشپزخانه خارج شدیم.
با دیدن سیاوش درحالی که زیر بــــغـ.ـــل شهاب را که چهره‌اش از درد جمع شده بود گرفته و به سختی با او وارد عمارت می‌شد میخکوب شدم.
مبهوت به شهابی که رنگش پریده بود و سیاوش پارچه‌‌ی خونینی را بر روی پهلویش فشار می‌‌داد نگاه کردم. ژاکلین با گریه به سمتشان رفت و دو سیاه‌پوش زیر بــــغـ.ـــل شهاب را گرفتند، او را روی مبل نشاندند و سیاوش نفس زنان کنار رفت.
- چه‌خبر شده؟!
فریاد شاهیار سقف خانه را لرزاند و به چشم دیدم او را که با دیدن شهاب،ویران شد و مبهوت نام شهاب را زمزمه کرد. خون به صورتش دوید و از پله‌ها سرازیر شد.
ترس بود که به جان همه‌ی ما افتاد و وقتی به طرف سیاوش یورش برد،چند سیاه‌پوش سعی کردند او را مهار کنند.
- آشغال عوضی چه بلایی سر شهاب آوردی؟!
سیاوش با رنگی که با گچ هیچ فرقی نداشت بریده بریده ل*ب زد:
- ق..قربان..بخدا...غافلگیرمون..ک..کردن!
شاهیار از میان دندان های کلید شده غرید:
- حــروم زاده مگه نگفتم حواست باشه! پس تو اون‌جا چه غلطی می‌کردی؟!
وقتی سکوت سیاوش و سر افتاده‌ی او را دید مشتش را روی گونه‌ی او فرود آورد و فریاد زد:
- فقط دعا کن بلایی سرش نیاد که دودمانت رو به باد میدم!
با نگاهی نگران به سمت شهاب رفت و دستانش را دوطرف صورت عرق کرده‌ی او قرار داد.
فریاد دوباره‌اش عمارت را لرزاند:
- پس دکتر کدوم گوریه؟!
یکی از سیاه‌پوشان ل*ب زد:
-تو راهه قربان!
پاهایم که به زمین چسبیده‌ بودند را تکان دادم و به سمت آن‌ها دویدم.
کنار شهاب زانو زدم و سعی کردم زخمش را بررسی کنم که شاهیار بازویم را گرفت و نگاه وحشتناکی به من انداخت:
- بکش کنار!
سعی کردم از در آرامش وارد شوم:
-بذار کمکش کنم!
بی‌توجه به من،به یکی از سیاه‌پوشان اشاره کرد و با تحکم ل*ب زد:
-ببرش اتاقش!
این مرد انگار فقط بلد بود اعصاب من را نشانه بگیرد. پای جان برادرش در میان بود و مانند بچه‌ها لجبازی می‌کرد!
سیاه‌پوش که به طرفم آمد،با عصبانیت چنگی به یقه‌‌ی شاهیار زدم و او را به طرف خودم برگرداندم.
بی‌توجه به نگاه برافروخته‌اش کلافه حرص زدم:
-لج نکن شاهیار! تو که خودت می‌دونی من پرستارم! خون زیادی داره از دست میده،تا دکتر بیاد دیر میشه!
نمی‌دانم چه در نگاهم دید که خشم چهره‌اش کمی کمرنگ شد، با مکث نگاه از من گرفت و بعد انگار که قانع شده باشد با کلافگی بلند شد. به سمت یکی از مبل‌ها رفت و با حرص روی آن نشست. دستانش را از آرنج تا کرد و آن‌ها را روی پاهایش قرار داد. شهاب که ناله‌ی ریزی کرد قلبم فشرده شد و قطرات ریز و درشت عرق را بر پیشانی‌اش دیدم.
سریع علائم حیاتی‌اش را چک کردم و رو به سیاه‌پوشان تقریبا فریاد زدم:
-به چی زل زدین؟! برین جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو برام بیارین! زود!
شهاب به سختی ل*ب جنباند و در این موقعیت هم دست از شوخی‌هایش برنمی‌داشت:
-ن..نمی..دونستم..این‌قد..خ..خاطرخواه...دارم!
تلخندی زدم و شاهیار با حرص غرید:
- تو فقط زنده بمون، یه خاطرخواهی نشونت بدم! به سختی خندید و دست در جیبش فرو برد و مشتش را که مقابلم باز کرد با دیدن شکلات های کف دستش با بغض خندیدم.
- دیوونه‌ای بخدا!
با درد خندید و چهره‌اش که در هم شد با هول پارچه‌ را کنار زدم و زخمش را بررسی کردم،
صدای فندک شاهیار به گوش رسید و با حرص از سیگارش کام می‌گرفت.
جعبه‌ی کمک های اولیه را به دستم دادند و تک تک مراحلی که یادگرفته‌ بودم را اجرا کردم.

***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
نگاه عصبی‌ام را به شاهیار که روی مبل کنار پنجره با چشمان سرخ‌شده به شهاب زل زده‌ بود دادم.
این چندمین سیگار بود که می‌کشید؟!
پزشک که مرد میانسالی بود، دستی به سر بی مویش کشید و بعد از چک کردن علائم حیاتی شهاب،بر روی کاغذ چیزی یادداشت کرد.
عینکش را جا به جا کرد و رو به من ل*ب زد:
- اقداماتت خیلی به موقع بود! چندتا مسکن و آنتی بیوتیک نوشتم براش حواست باشه به موقع بهش بدی!
سری تکان دادم و به شهابی که آرام چشمانش را بسته بود نگاه کردم.
کاغذ را به سیاوش داد و با کسب اجازه از شاهیار،همراه با دو سیاه‌پوش از عمارت خارج شد.
شاهیار سیگارش را در جاسیگاری له کرد و بلند شد، رو به سیاوش غرید:
- این‌ غلطشون رو بی جواب نمی‌ذارم! کامل تعریف کن که چی‌شد،حتی نمی‌خوام کلمه‌ای رو هم جا بندازی!
سیاوش با شرمندگی سری تکان داد و همراه با او به طبقه‌ی بالا رفت. شهاب که ناله‌ی ریزی کرد به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
آرام پلک باز کرد و با دیدنم لبخند کم‌جانی زد.
پاسخ لبخندش را دادم و دستش را گرفتم.
-درد داری؟!
با تخسی سربالا انداخت و چشم در عمارت گرداند.
-د..داداشم کو؟!
انگشت اشاره‌ام را به سمت سقف گرفتم و ل*ب زدم:
-با سیاوش رفتن بالا!
پوف کلافه‌ای کشید و سعی کرد نیم خیز شود اما سریع مانعش شدم.
-هی چی‌کار می‌ کنی؟! نباید تکون بخوری ،بخیه هات باز میشن!
مردمک های لرزانش بین چشمانم دو دو زد.
-بوی سیگار میاد! خیلی کشید؟!
نیم نگاهی به زیر‌سیگاری نقره‌ای رنگ انداختم و آرام سرتکان دادم.
عصبی پلک بست و باصدایی که آمیخته با بغض شده بود نالید:
-لعنت به من! هروقت عصبی می‌شه،میره سمت اون کوفتی! اصلا نمی‌دونم چی‌شد یهو،نامردا چندنفر مسلح بهمون حمله کردن!
لحظه‌ای نگاهم به طبقه‌ی بالا کشیده شد و مشکوک به شهاب نگاه کردم.
حس می‌کردم قضیه کمی بو دار است،آن هم وقتی که فقط شهاب این وسط زخمی شده بود!
اما بیشتر از این کنجکاوی نکردم و وقتی نگاهم دوباره به تتوی پشت گوش شهاب افتاد با شیطنت ل*ب زدم:
-یه سوال بپرسم شهاب؟!
آهسته پلک باز کرد و پرسشگرانه نگاهم کرد که ادامه دادم:
-قضیه‌ی اون تتوی پشت گوشت چیه؟!
لحظه‌ای از سوال بی‌ربطم تعجب کرد و تک خنده‌ای زد:
-به تو چه فضول!
آرنجم را به تاج مبل تکیه دادم و ضربه ی آرامی به زانویش زدم.
-اِ اذیت نکن بگو دیگه!
لبخند محوی زد و با مکث دست در جیب شلوارش فرو کرد. کنجکاو حرکاتش را دنبال کردم و وقتی صفحه‌ی گوشی‌اش را مقابل صورتم گرفت، با دیدن عکس دختری ظریف و زیبا که موهای بلند و بورش در هوا رقصان بودند و لبخند زیبایی داشت، چشم گرد کردم.
-این کیه؟! چه خوشگله!
گوشی را به طرف خودش برگرداند و شیفته به عکس زل زد.
-سوفیا! کسی که باهاش معنی عشق رو فهمیدم!
پس حرف اول نام او را تتو کرده بود!
ذوق زده دستانم را بهم کوبیدم و با اشتیاق به او نگریستم.
-خب تعریف کن ببینم کجا و چجوری آشنا شدین آقای عاشق پیشه!
او که انگار به گذشته کشیده شده بود، خیره به نقطه‌ای ل*ب زد:
-یه روز سرد بارونی توی اسپانیا؛ وارد یه کافی شاپ شدم و وقتی می‌خواستم یه قهوه سفارش بدم،با دیدن باریستای کافه که سوفیا بود مات زیباییش شدم. اون‌قدر خند‌ه‌هاش شیرین و دلربا بود که کارم هرروز رفتن به اون کافه شده بود.
به اینجای حرفش که رسید،چشمانش برق زد و با لبخند ادامه داد:
-زمانی فهمیدم که اونم دل‌و داده که روی قهوه‌ها طرح قلب می‌زد.
لبخندی به‌خاطر داستان بامزه‌شان بر لبم نقش بست و کنجکاوانه ل*ب زدم:
-خب الان دلت براش تنگ نشده؟! کی برمی‌گردی پیشش؟!
با این حرفم نگاهش جدی شد.
-هیچ‌وقت! من قرار نیست دیگه برادرم رو تنها بذارم! به جاش سوفیا میاد اینجا!

***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
درب چوبی عمارت را باز کردم و با‌ شوق دیدن قندی پا به حیاط گذاشتم.
ظرف شیر او را در دستانم جا به جا کردم و با نزدیک شدن به او و دیدن یک ظرف دیگر در مقابلش، تعجب کردم.
ظرفی که مشخص بود به تازگی گذاشته شده و قندی مقداری از شیر درون آن را خورده بود.
با تصور این‌که ممکن است ژاکلین به او غذا داده باشد،شانه‌ای بالا انداختم و ظرف خودم را روی زمین قرار دادم. قندی به سمتم آمد و خودش را در بغلم کش و قوس داد.
به چشمان گرد آبی رنگش زل زدم و با لبخند نوازشش کردم.
ناگهان با شنیدن صدای پچ پچی که از پشت درخت ها به گوش می‌رسید سر چرخاندم، با مکث قندی را روی زمین گذاشتم و به سمت همان درخت ها قدم بر‌داشتم. هرچه‌قدر که بیشتر نزدیک می‌شدم صدا‌ها واضح تر می‌شدند و متوجه شدم صاحب صداها،شهاب و سیاوش هستند.
به آرامی شاخه‌ها را کنار زدم و آن‌ها‌ را درحالی که با‌هم بحث می‌کردند دیدم و‌‌ گوش هایم را برای فهمیدن مکالماتشان تیز کردم. سیاوش پوف کلافه‌ای کشید و آهسته ل*ب زد:
- این داداش تو ول کن قضیه نیست!
شهاب اخم غلیظی کرد و دست روی پهلویش که بخیه‌هاش کمی بهبود یافته بود قرار داد.
- یعنی چی؟! قرار شد قانعش کنی و یه جوری تعریف کنی که باور کنه! ببین سیاوش اگه داداشم از قضیه بویی ببره،فاتحه‌ی هردوتامون خونده‌ست!
گوشه‌ی لبم را جویدم و به این فکر کردم که چه چیزی را از شاهیار پنهان کرده‌اند که با جمله‌ای که از دهان سیاوش بیرون می‌آمد چشمانم گرد شد.
- از اول هم نباید توی همچین نقشه‌ی مسخره‌ای باهات همراه می‌شدم! سایه اگه بفهمه فقط برای این‌که بذاره این‌جا بمونی بهت شلیک کردم اول از همه من‌و سلاخی می‌کنه!
دهانم از تعجب باز ماند و یکه خورده به آن‌ها خیره شدم. باورم نمی‌شد که فقط برای این‌که بتواند این‌جا بماند خطر مرگ را به جان خریده بود! به راستی که عقل در سر نداشت!
با اخمی غلیظ و نفس هایی که از خشم کش دار شده‌ بودند از میان شاخه‌ها رد شدم و دست به سینه،مقابل چهره‌ی رنگ پریده‌شان ایستادم.
به وضوح دیدم که شهاب آب دهانش را قورت داد و سیاوش با بهت زمزمه کرد:
- بدبخت شدیم!
فک روی هم سابیدم و پلک عصبی زدم. شهاب به خودش آمد و سعی کرد به دیوار حاشا پناه ببرد.
- از کی این‌جا بودی فسقلی؟!
با یک پایم روی زمین ضرب گرفتم و با حرص ل*ب زدم:
- فسقلی و زهرمار! اصلا باورم نمی‌شه حاضر شدی به‌خاطر همچین دلیل مسخره‌ای به خودت آسیب بزنی! داشتی می‌مردی! می‌فهمی؟!
اخم هایش درهم رفت و این‌بار تاسف بار به سیاوش نگاه کردم.
-حالا این احمق عقل تو سرش نیست،تو دیگه چرا؟! تو چرا باید باهاش همراهی کنی؟!
سیاوش دو دستش را پشت گردنش قفل کرد و کلافه پلک بست.
از این‌همه حماقتشان حرصم گرفت و با اخمی شدید عقب گرد کردم و به سمت عمارت پاتند کردم.
شهاب با عجله خودش را به من رساند و سد راهم شد و با هول ل*ب جنباند:
- کجا میری نفس؟!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خشمم را کنترل کنم.
- برو کنار شهاب اعصاب ندارم!
نگاه نگرانش دو دو زد.
- می‌خوای به شاهیار بگی؟!
- دقیقا!
ترس در چشمان قهوه‌ای رنگش نمود پیدا کرد و دست روی بازویم گذاشت.
-اول به حرف‌هام گوش بده! اگه قانع نشدی برو و به هرکی دوست داری بگو!
نفسم را فوت کردم و دسته‌ای از موهایم را پشت گوشم فرستادم.
-می‌شنوم!
کمی این پا و آن پا کرد و متعجب به سیب گلویش که تکان خورد نگاه کردم.
بغض داشت؟!
-تو فکر می‌کنی این کارم دلیل مسخره‌ای داشت، ولی واقعا نه..!
شاهیار داره خودش‌و نابود می‌کنه! من می‌خوام کنارش باشم،می‌خوام مراقبش باشم!
نفس من...
بغضی که مانع ادامه‌ی صحبتش شد آتش به جانم زد.
با چشمانی که برق اشک در آن‌ها نمایان بود ادامه داد:
-من نمی‌خوام از دستش بدم! نمی‌خوام یه داغ دیگه رو دلم بمونه...! نمی‌خوام...
حرف‌هایش باعث شدند یک واقعیت در مغزم زنگ بخورد؛آن هم این‌که پسرعمویم باعث مرگ یکی از برادرهایش شده بود و حالا از دار دنیا شاهیار فقط برای او مانده‌ است!
نامردی بود اگر درکش نمی‌کردم! بخدا که نامردی بود!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم جلوی ریزش اشک‌هایم را بگیرم.
سر به زیر انداختم و حین رد شدن از کنارش آهسته زمزمه کردم:
-چیزی نمیگم بهش!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
وارد عمارت شدم و ژاکلین را درحال آب دادن به گل های گوشه‌ی سالن دیدم.
به سمتش رفتم و حین کمر راست کردن لبخندی زد.آب پاش را در دستانش جا به کرد و لبم را با زبانم تر کردم.
- ژاکلین جون تو به قندی غذا داده بودی؟!
ژاکلین گیج سری تکان داد.
- نه عزیزم،چون خودت همیشه بهش غذا می‌دی دیگه من کاری ندارم !
ابروهایم بالا پرید و به فکر فرو رفتم.
اگر ژاکلین نبود پس کار چه کسی بود؟!شهاب؟!
پوف کلافه‌ای کشیدم و در مقابل نگاه پرسشگر ژاکلین به سمت پله‌ها قدم بر‌داشتم.
با دیدن شاهیار درحالی‌که از پله‌ها پایین می‌آمد،سرجایم ایستادم و نمی‌دانم چرا ضربان قلبم از حالت عادی خارج شد.
همان‌طور که بر روی پله‌ی دومی ایستاده‌ بودم،بدون این‌که به من نگاهی کند از کنارم رد شد و نرده‌ها را برای حفظ تعادلم محکم چنگ زدم.
از بوی عطر او ناخودآگاه دم عمیقی گرفتم و بی‌تفاوتی‌اش حرصم را درآورد.
از بعد آن‌روز که شهاب زخمی شد نه او را دیدم و نه حتی کلمه‌‌ای بینمان رد و بدل شد. اصلا به درک! همان بهتر که حرف نزند!
همان‌طور که به خودم بد و بیراه می‌گفتم وارد اتاق شدم و درب آن را محکم بستم.
روی تخت نشستم و با پایم روی زمین ضرب گرفتم و با خودم بلند بلند حرف زدم.
- عه عه دیدی بی‌شعور یه جوری باهام رفتار کرد که با همون نرده‌ها یکی شدم؟!
مردک عصا قورت داده!
هردفعه هم انگار داره میره مراسم ختم تیپ مشکی می‌زنه!
با عطرشم که ماشالله یه دور دوش می‌گیره تا همه رو خفه نکنه ول کن نیست!
تقه‌ای که به در خورد باعث شد از غر زدن به جان خودم دست بکشم و با اخم های درهم ل*ب بزنم:
- بله؟!
صدای شهاب از پشت درب به گوش رسید.
- می‌تونم بیام داخل؟!
نفسم را کلافه فوت کردم و او با کسب اجازه با لبخند گشادی وارد اتاق شد. پوکروار نگاهش کردم و به نشانه‌ی اینکه《چته》سرم را تکان دادم. دستش را به چهارچوب تکیه داد و انگار نه انگار که همین چنددقیقه پیش از بغض نمی‌توانست حرف بزند. چه خوب بلد بود خودش را جمع و جور کند!
- سیاوش و آقای خوش‌اخلاق رفتن! پایه‌ای ما هم بزنیم بیرون؟!
دهانم برای اعتراض باز شد که سریع وسط حرفم پرید.
- عــن بازی درنیار دیگه! زود میایم!‌ نپوسیدی تو این خونه؟!
حق با او بود! واقعا چیزی تا پوسیده شدنم در این خانه نمانده بود.
- باشه خب برو بیرون آماده‌شم!
لبخند دندان نمایی زد و با بیرون رفتنش به سمت کمد رفتم.
لباس‌هایم را با یک شلوار جین آبی و تی‌شرت سفید رنگی عوض کردم و از اتاق بیرون زدم.
هردو‌مان پا به حیاط گذاشتیم و شهاب به روی یکی از سیاه‌پوشان سوت بلندی زد و سریع یک ماشین مقابلمان توقف کرد.
سوییچ را از راننده گرفت و حین زدن چشمک ریزی، درب جلو را برای من باز کرد.
تک خنده‌ای زدم و بر رو صندلی چرم ماشین نشستم.
طولی نکشید که او هم کنارم جای گرفت و با باز شدن درب حیاط از عمارت بیرون زدیم.
از حس آزادی تزریق شده به رگ هایم لبخندی روی ل*ب‌هایم نقش بست و با وارد شدن به شهر با ذوق و هیجان به خیابان ها و مرکز خرید‌ ها و سیل جمعیت مردم خیره شدم. شهر بوی زندگی می‌داد!
نگاهی به نیم‌رخ شهاب انداختم که با دقت مشغول رانندگی بود و مدتی بعد کنار خیابان توقف کرد.
به سمت داشبورد خم شد و درب آن را که باز کرد با دیدن کلت مشکی رنگ چشم گرد کردم و سرم به طرف او چرخید.
از نگاهم خنده‌اش گرفت و سریع آن را پشت کمرش قرار داد.
- احتیاط شرط عقله فسقلی! بپر پایین!
تاسف‌بار سری تکان دادم و از ماشین پیاده شدم. به سمت یکی از مرکز خرید‌ها قدم برداشت و من هم پشت سرش راه افتادم. با دیدن دخترک کوچکی که موهای طلایی‌اش را خرگوشی بسته بود و بادکنک بنفش رنگی در دستانش قرار داشت لبخندی زدم.
شهاب چند‌ دست لباس برای خودش خرید و مجبورم کرد لباس شیری رنگی که از جنس حریر بود و پشتش با دوبند پاپیون زیبایی زده شده بود را تن بزنم.
پوکر وار از پرو بیرون آمدم و او با نگاه تحسین برانگیزی به من نگاه کرد.
-خاک تو سر هرکی تو رو نداره! یه دور بچرخ ببینم!
بی‌حوصله ل*ب زدم:
-حالا من غلط کردم این‌و یه لحظه از پشت ویترین دیدم؟!
به سمتم قدم برداشت و لبخند کنج لبانش نشست.
-چشمات داد می‌زد که می‌خوایش!
چشم در حدقه گرداندم و او به سمت صندوق رفت تا آن را حساب کند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
نگاهم به کافه‌ی زیبایی که در آن سوی خیابان قرار داشت افتاد و شهاب رد نگاهم را دنبال کرد.
لبخندی زد و درحالی که مچ دستم را می‌گرفت،از خیابان رد شدیم.
با ورودمان به کافه‌،بوی قهوه و کروسان های تازه زیر بینی‌ام زد و دلم مالش رفت.
چشم در فضای دنج کافه گرداندم و پشت یکی از ردیف صندلی هایی که کنار پنجره چیده شده بودند نشستم و شهاب دو فنجان هات چاکلت و کروسان سفارش داد‌.
با ذوق به خیابان نگریستم و شهاب که کنارم نشست با صدای پر انرژی‌اش من را مخاطب قرار داد.
- کروسان های فرانسه معروفه‌ها!
دست روی حریر نرم لباسم و گل‌های ریز زرد رنگش کشیدم.لبخندی به او زدم و قدردانانه نگاهش کردم.
-بابت امروز مرسی شهاب! اون عمارت داشت خفه‌م می‌کرد!
چشمان قهوه‌ای رنگش برق زد و دستم را گرفت.
-در برابر کاری که تو برای من کردی چیزی نیست!تو جون من‌و نجات دادی نفس!
تبسمی کردم و سفارش هایمان که مقابلمان قرار گرفت،شهاب به فرانسوی از پیشخدمت تشکر کرد.
ظرف خامه و هات‌چاکلت داغ چشمک زدند و می‌خواستم تکه‌ای از کروسان را با کارد جدا کنم که با صدای شهاب دستم از حرکت ایستاد.
-این‌جوری نه!
متعجب به او که مقداری از خامه را در هات چاکلت هم زد و یکی از کروسان ها را برداشت نگاه کردم. رنگ قهوه‌ای هات چاکلت روشن شد و کروسان را به آن آغشته کرد.
کروسان آغشته به خامه و شکلات را مقابلم گرفت و با چشم و ابرو اشاره کرد که آن را بگیرم.
با لبخند آن را از دستش گرفتم که با بلند شدن صدای گوشی شهاب استرس به جانم افتاد.
شهاب گوشی را از جیب کتش بیرون کشید و با دیدن صفحه‌ی آن اخم محوی کرد.
صدای او به استرسم افزود و کروسان را ب اشتهایی کور شده به بشقاب سفید رنگ برگرداندم.
-الو؟ چی؟! چقدر زود برگشتین! خیلی خوب الان میایم!
نگاهی به من انداخت و لبخند کم‌جانی زد.
-سیاوش یکم سرگرمش کن میایم دیگه اه!
تماس را قطع کرد و با شرمندگی به من نگاه کرد.
-ببخش نفس باید بریم! شاهیار برگشته و مثل این‌که توپش هم خیلی پره!
با غم و حسرت، نیم نگاهی به فنجان و کروسان های دست نخورده انداختم و برخلاف میلم بلند شدم.
باهم از کافه خارج شدیم و سوار بر ماشین با بالاترین سرعت به سمت عمارت راند.
استرس او به وضوح مشخص بود که هربار چنگ در موهایش می‌کشید و مدام ساعتش را نگاه می‌کرد.
مدتی بعد درهای بزرگ عمارت باز شدند و شهاب ماشین را به داخل هدایت کرد. نگاهم به نمای سفید رنگ عمارت افتاد و اضطراب نیشتر زد.
سیاوش دوان دوان به سمتمان آمد و با استرس ل*ب زد:
-گفته بریم اتاقش!
شهاب با اخم محوی سر تکان داد و قصد داشتم به سمت اتاقم قدم بردارم که صدای سیاوش متوقفم کرد و با تعجب به طرفش سربر گرداندم.
-گفته توام باید باشی!
آب دهانم را به سختی قورت دادم و پر استرس دسته‌ای از موهایم را پشت گوشم فرستادم.
دقایقی بعد هر سه با شنیدن صدای او که اجازه‌ی ورود می‌داد،وارد اتاق شدیم و به یاد آخرین باری که در این اتاق بودم می‌افتم؛ همان شبی که شاهیار دچار حمله شده بود و به او کمک کردم.
این بار دقیق تر به فضای اتاق نگاه کردم و دیوار ها و مبلمان مشکی رنگ را از نظر گذراندم.
او را پشت میز کار قهوه‌ای رنگش درحالی که به پشتی صندلی تکیه داده بود و به ما نگاه می‌کرد یافتم.
شهاب که روی مبل چرم مقابل او نشست،من و سیاوش هم به دنبال او کنارش جای گرفتیم.
شهاب سکوت حاکم بر فضا را شکست:
-چیزی شده داداش؟!
شاهیار همان‌طور که نگاه از شهاب برنمی‌داشت با مکث کشوی میزش را بیرون کشید و کلت نقره‌ای رنگی را بالا گرفت.
پوزخند گوشه‌ی لبانش این بار سیاوش را هدف قرار داد و آهسته ل*ب زد:
-دنبال این می‌گشتی سیاوش؟!
گیج به سیاوشی که رنگش پریده بود و شهابی که دستش روی پایش مشت شد نگاه کردم.
شاهیار آهسته از پشت میزش بلند شد و مقابل ما ایستاد.
با لبخند مرموزانه‌ای تیر‌های طلایی رنگ اسلحه را بیرون کشید و آن‌ها را روی زمین ریخت.
صدای پرتحکمش لرز به جانمان انداخت و سیاوش را مخاطب قرار داد.
-چندتا تیر رو زمینه؟!
سیاوش با مکث نگاه از شاهیار گرفت و به تیر های روی زمین نگاه کرد. مبهوت و آهسته زمزمه کرد:
-شیش‌ تا!
نگاهمان در سکوت،بین او و تیرها چرخ خورد و با فریادش تکان سختی خوردم.
چه مرگش بود؟!
-بلندتر!
سیاوش که از ترس به لکنت افتاده بود ل*ب زد:
-ش..شیش تا قربان!
ناگهان لبخندش رنگ باخت و به سمت سیاوش یورش برد.
جیغی کشیدم و شهاب سعی کرد دستان او را از دور گردن سیاوش باز کند.
شاهیار از بین دندان های کلید شده غرید:
-من رو چی فرض کردین ها؟! فکر کردین احمقم؟!
اسلحه‌ت هفت تا تیر باید داشته باشه؛ ولی از روزی که شهاب تیر خورد،یه دونه تیر کم داره!
فقط بگو چه گهی خوردی عوضی؟!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
چهره‌ی سیاوش لحظه به لحظه کبود می‌شد و شهاب ناچار فریاد زد:
- خودم خواستم ولش کن داداش!
دستانش آرام از دور گردن سیاوش بی‌نوا شل شد و با مردمک های گشاد شده ناباور به شهاب خیره شد.
لحظه‌ای دلم برای او سوخت؛ انگار که تمام باور‌هایش به یک‌باره نابود شد.
سیاوش به سرفه افتاد و به سختی نفس می‌کشید و شاهیار با حیرت و بهت زمزمه کرد:
-چ..چی؟!
شهاب با درد پلک بست و با بیچارگی روی زمین نشست و به سختی ل*ب زد:
-ت..تو نمی‌خواستی من این‌جا بمونم! چاره‌ای برام نذاشتی داداش!
شاهیار ناباور پلک زد و عقب عقب رفت تا جایی که کمرش به میز برخورد کرد. دستش که به سمت یقه‌اش رفت و دکمه‌ی اولش را باز کرد با نگرانی قدمی به سمتش داشتم. نفس های کش دارش باعث شد زنگ خطر به صدا دربیاید. شهاب با هول نیم خیز شد؛ اما او سریع دستش را بالا آورد.
-ن..نزدیکم..ن..نشو!
شهاب بغض کرده ل*ب زد:
-داداش!
فریاد شاهیار مانند رعد و برق در سکوت اتاق پیچید.
-گ..گم ش..شید ب..بیرون!
به خس خس که افتاد با هول کیف کوچکم را از روی مبل چنگ زدم و با بیرون آوردن اسپری آبی رنگ، پنهانی به شهاب اشاره کردم که بیرون بروند.
شهاب که اسپری را در دستانم دید،با حیرت چشم به من دوخت.
به یاد امروز صبح افتادم؛ زمانی که وارد داروخانه‌ای شدم و یک اسپری خریداری کردم.
چقدر خوشحال شدم که شهاب بدون این‌که سوالی بپرسد کارت بانکی‌اش را به من داد تا آن‌چه نیاز دارم بخرم و به سختی به متصدی داروخانه فهماندم که چه می‌خواهم.
التماس نگاهم را که دید، نیم نگاهی به شاهیار انداخت و مجبوراً همراه با سیاوش به سمت درب اتاق قدم بر‌داشت و خارج شدند.
سریع به سمت شاهیار رفتم و با دستان لرزان اسپری را به سمتش گرفتم.
با لجبازی از من رو گرفت و درحالی دستش روی قفسه‌سینه‌اش مشت شده بود به سمت پنجره قدمی برداشت.
فک روی هم سابیدم و به او که دستش را بند دیوار کرد و برای ذره‌ای اکسیژن تقلا می‌کرد نگریستم.
حاضر بود بمیرد ولی از من کمک نخواهد؟!
عمارت نبود که،یک تیمارستان واقعی بود!
پوف کلافه‌ای کشیدم و مقابلش ایستادم.بی توجه به نگاه خشمگینش چند پاف در دهانش اسپری کردم و کتش را از تنش بیرون کشیدم و آن را روی مبل انداختم.
نفس عمیقی کشید و پلک که باز کرد نگاه طوفانی‌اش را به من دوخت.
قدمی به سمتم برداشت و بین او، و دیوار پشت سرم حبس شدم.
فاصله‌اش را که با من به صفر رساند،نفسم در سینه گیر کرد.
سرش را خم کرد و در صورتم دقیق شد.
آهسته با آن صدای خش دارش با لحنی مطمئن ل*ب زد:
-تو می‌دونستی!
اخم هایم درهم رفت سربالا گرفتم با اینکه سیاه‌چاله‌هایش لرزه به دلم می‌انداخت.
-خیلی مطمئن حرف می‌زنی! نکنه جاسوس گذاشتی بینمون؟!
پوزخندی گوشه‌ی لبانش نقش بست.
-منی که خودم قاتل داداشم‌و پیدا کردم نیاز به جاسوس ندارم دختر جون! مثل اینکه هنوز من رو خوب نشناختی!
آن نفس لجباز درونم خودش را نشان داد.
-اره نشناختم شاید چون هنوز خیلی از عوضی بازیاتون‌ رو ندیدم!
چنگی به کمرم زد و تنم با او مماس شد. لبخند دندان نمایی زد و درحالی که سر به زیر گوشم می‌برد آهسته پچ زد:
-نذار قولی که به خودم دادم رو زیر پا بذارم و عوضی واقعی رو نشونت بدم!
انگار چیزی درون دلم فرو ریخت و تنم گر گرفت. چه قولی به خودش داده بود؟!
ترسیده دستم را روی سینه‌ی ستبرش قرار دادم و سعی کردم او را به عقب هل دهم.
-ب..برو عقب داری می‌ترسونیم!
با شرارت خندید و دستش را که به پاپیون پشت لباسم رساند نفسم رفت.بند آن را کشید و در یک حرکت آن را باز کرد.
مردمک های لرزانم میخ او شد و شوکه نگاهش کردم. داشت چه غلطی می‌کرد؟!
نفسش را زیر گوشم ها کرد و نجواگویان ل*ب زد:
-اگه کنجکاوی که چه قولی به خودم دادم باید بگم که قول دادم هیچ‌وقت جور دیگه ای نگاهت نکنم و بهت دست نزنم!
قدمی از من ویران شده دور شد و پوزخندزنان ادامه داد:
-من سرم بره زیر قولم نمی‌زنم ولی خواستم بهت نشون بدم منم می‌تونم به وقتش عوضی باشم! مثل یه ببر زخمی منتظرم تیکه پارت کنم نفس!
دست در جیب هایش فرو برد و ناباور به او نگریستم. چه‌طور می‌توانست این‌قدر سنگ‌دل باشد؟!
بغض زندانی شده در گلویم خفه‌ام سعی بر خفه کردنم داشت و سعی کردم تمام نفرتم را در لحن و نگاهم خرج کنم.
اما بغض باعث شد صدایم بلرزد:
-ازت متنفرم! ازت متنفرم که به غیر از تاریکی هیچی نمی‌بینی و نمی‌خوای، حتی اگه برات خورشید بشم و تمام نورم رو بهت هدیه کنم!
در سکوت تنها نگاهم کرد و یک قدم مانده را پر کردم و محکم تخت سینه‌اش زدم.
-چون لیاقتت تاریکیه!
نگاه پربغض و نفرتم را از اویی که بی هیچ‌حسی نگاهش را حتی لحظه‌ای از من برنمی‌داشت گرفتم و درحالی‌که تنه‌ای به او می‌زدم از کنارش رد شدم و نتوانستم جلوی چکیدن اشکم را بگیرم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
به دیوار سرد اتاق تکیه دادم و درحالی که اسپری را در مشتم فشار می‌دادم با حرص آن را به دیوار روبه‌رویم کوباندم.
زانو هایم که سست شدند،روی زمین نشستم و جیغ زدم:
-احمق! احمق!
اشک هایم بی مهابا روی صورتم راه گرفتند و قلبم سنگینی می‌کرد.
آهسته با خودم واگویه کردم:
-می‌خوای به کی کمک کنی نفس احمق؟!به کی؟! به کسی که کینه چشماش رو کور کرده؟!
دستم را به گردنبندم رساندم و پلک بستم. پلکی پر از درد و غم!
دلم می‌خواست همه‌ی این اتفاقات خواب باشند و وقتی پلک باز می‌کردم کنار سروش و مامان و بابا باشم.
سروش دستم را بگیرد و بگوید 《دوستت دارم فلفلی و مراقبتم..! 》

***

نور آفتاب در چشمانم می‌خورد و دستم را هایل کردم تا بتوانم در حیاط چشم بگردانم. پوف کلافه‌ای کشیدم و نا امید به اطراف نگاه کردم.
-کجایی تو آخه قندی؟!
امروز صبح وقتی برای دادن غذای قندی پا به حیاط گذاشتم،در کمال تعجب او را کنار همان درخت کوچک همیشگی ندیدم.
آه از نهادم بلند شد و سلانه سلانه به سمت عمارت قدم برداشتم و نیم نگاهی به دو سیاهپوش دم درب انداختم.
لحظه‌ای توجهم به راه باریکی که در سمت راست عمارت قرار داشت جلب شد و با مکث راهم را به همان سمت کج کردم.
پا بر روی سنگریزه‌ های ریز گذاشتم و چشمم به دیوار های سیمانی خورد و نگاهم عنکبوت کوچکی را که روی دیوار راه می رفت دنبال کرد.
ناگهان با شنیدن صدای میوی ضعیفی سرجایم خشکم زد و رفته رفته نور امید در دلم روشن شد.
با ذوق نامش را زمزمه کردم:
-قندی!
به قدم هایم سرعت بخشیدم و باریکه‌ی نسبتا طولانی را پشت سر گذاشتم.
به انتهای آن که رسیدم،از دیدن حیاط بزرگ مقابلم،دهانم باز ماند.
با تعجب به استخر بزرگی که در وسط حیاط قرار داشت و پر از برگ های خشک شده بود نگریستم.
چند سال می‌شد که به این قسمت رسیدگی نکرده بودند؟!
سر بالا گرفتم و دو‌پنجره‌ی عمارت را دیدم که به این حیاط دید داشتند.
صدای قندی که دوباره بلند شد،او را کنار استخر یافتم و با ذوق به سمتش رفتم و برگ های خشک زیر پایم خش خش کردند.
تن نرم او را بــــغـ.ـــل گرفتم و دست روی سر و تنش کشیدم.
-این‌جا چی‌کار می‌کنی قندی کوچولوم؟
ناخن هایش را به تیشرتم کشید و چشمم به در قرمز رنگی که در انتهای حیاط قرار داشت خورد. چشم ریز کردم و ظاهر رنگ و رو رفته‌اش و آن قفل بزرگ طلایی رنگی که بر روی آن نصب شده بود در ذوق می‌زد.
شانه‌ای بالا انداختم و قصد عقب گرد داشتم که با شنیدن صدای پا و خش خش برگ ها از پشت سرم شوکه سر بر گرداندم و چشمان سبز منحوسش روح از تنم جدا کرد.
در فاصله‌ی یک قدمی‌ام ایستاد‌ و با ترس و بریده بریده ل*ب زدم:
-د..دانیال!
درحالی که لبخند کریهی زده بود با همان لحن چندشش ل*ب زد:
-اسمم‌ رو خیلی قشنگ میگی!
قندی هم انگار ترس را حس کرد که خودش را تکانی داد و سعی داشت از بغلم بیرون بیاید. آب دهانم را به سختی قورت دادم و اخم غلیظی کردم.
نباید از او می‌ترسیدم! این عمارت که بی در و پیکر نبود قطعا در اولین فرصت شهاب را در جریان می‌گذاشتم!
قدمی به سمت خروج از این حیاط نفرین شده برداشتم که سد راهم شد و دست و پایم یخ زد.
-کجا؟! تازه گیرت آوردم خوشگله!
لرزیدم و خودم را لعنت کردم که پا به این حیاط گذاشتم. با مردمک های گشاد شده در یک حرکت ناگهانی هلش دادم و قندی بیچاره روی زمین افتاد و با تمام وجودم دویدم. خوشحال از اینکه به ورودی آن باریکه رسیده‌ بودم بی توجه به سوزش سینه‌ام به دویدن ادامه دادم اما لحظه‌ی آخر دستانش دور کمرم حلقه شدند و جیغ زدم‌.
دستش را محکم روی دهانم قرار داد و تقلا کردم.نفس های چندشش زیر گوشم می‌خورد و او پچ زد:
-از همین الان بگم جیغ زدن نداریم!باهام راه بیا تا اذیت نشی!
زیر گریه زدم و او بی توجه به تقلا هایم محکم مرا عقب کشید و روی برگ ها پرتم کرد. صورتم از اشک خیس شد و بوی خاک کهنه‌ی بلند شده از برگ ها زیر بینی‌ام زد.
نگاه خیسم را بالا آوردم و او با همان لبخند شیطانی‌اش ادامه داد.
-می‌دونی چند وقته منتظر این لحظه بودم؟! اون سایه‌ی احمق که این همه مدت نتونست از فرصت استفاده کنه بی لیاقت! حداقل ما یه فیضی ببریم!
بند دلم به یک‌باره پاره شد و هیستریک لرزیدم.به سمتم که آمد پاهایم را با گریه و ترس روی برگ ها تکان دادم و سعی کردم خودم را عقب بکشم. سریع تن سنگینش را روی من انداخت و انگار از شوک ماجرا فلج شده‌ بودم.
چرا هیچ غلطی نمی‌توانستم بکنم؟!
دستان کثیفش روی تنم چرخ می‌خورد و دلم می‌خواست خودم را در استخری پر از اسید حل کنم. با یادآوری این‌که امروز صبح شهاب همراه با سیاوش از عمارت بیرون زد تیری در قلبم فرو رفت.
نگاه مظلومانه‌ام به همان پنجره‌ها افتاد و ندای درونم فریاد زد:
-او هست! او هست!
من او را دارم! با اینکه قلبم را شکسته است،با اینکه از او متنفرم اما..
اما به او پناه می‌برم!
یعنی به دادم نمی‌‌رسد؟! یعنی کینه‌اش برنده‌ی این بازی می‌شود؟
دست دانیال که به لبه‌ی تیشرتم رسید به خودم آمدم و از ته دل جیغ کشیدم. او سعی می‌کرد با دستانش صدایم را خفه کند که دستش را گاز گرفتم و پر نفرت دستش را عقب کشید.
با تمام وجودم نام او را با گریه فریاد زدم:

-شاهیار! شاهیار کمک!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا